خـــــنـــــد^ه^ بـــــازار شادمانی همه جا پشت در است ، در گشودن هنر است...! |
||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||
سه شنبه 12 شهريور 1392برچسب:, :: :: نويسنده : Ali Sadeghi
هنگامی که ناسا برنامه فرستادن فضانوردان به فضا را آغاز کرد با مشکل کوچکی روبرو شد. آنها در یافتند که خودکار های موجود،در فضای بدون خاذبه کار نمی کنند.برای حل این مشکل آنها مشاورین اندرسون را انتخاب کردند.. تحقیقات بیش از یک دهه طول کشید،12 میلیون دلار صرف شد و در نهایت خود کاری طراحی کردند که در محیط بدون جاذبه می نوشت،زیر آب کار می کرد،روی هر سطحی حتی کریستال می نوشت . از دمای زیر صفر تا دمای 300 سانتیگراد کار می کرد!!! اما روس ها راه ساده تری داشتنند آنها از مداد استفاده کردند! نتیجه:این داستان مصداقی برای مقایسه در روش در حل مسئله است: 1.تمر کز روی مشکل<نوشتن در فضا> 2.یا تمرکز روی راه حل<نوشتن در فضا با خودکار>
چهار شنبه 6 شهريور 1392برچسب:, :: :: نويسنده : Ali Sadeghi
ﺑﺎﻍ ﻭﺣﺶ ﻣﻤﻠﻮ ﺍﺯ ﺟﻤﻌﯿﺖ ﺑﻮﺩ، ﺍﺯ ﺑﻠﻨﺪﮔﻮﯼ ﺑﺎﻍ ﻭﺣﺶ ﺍﯾﻦ ﺟﻤﻠﻪ ﺷﻨﯿﺪﻩ ﺷﺪ: ” ﺑﺎﺯﺩﯾﺪﮐﻨﻨﺪﮔﺎﻥ ﮔﺮﺍﻣﯽ ﺍﺯ ﺩﺍﺩﻥ ﻫﺮ ﮔﻮﻧﻪ ﻏﺬﺍ ﻭ ﺧﻮﺭﺍﮐﯽ ﺑﻪ ﺣﯿﻮﺍﻧﺎﺕ ﺧﻮﺩﺩﺍﺭﯼ ﻓﺮﻣﺎﯾﯿﺪ .” ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﻣﺪﺗﯽ ﻣﺠﺪﺩﻥ ﺍﺯ ﺑﻠﻨﺪ ﮔﻮ ﺍﻋﻼﻡ ﺷﺪ ” ﺑﺎﺯﺩﯾﺪﮐﻨﻨﺪﻩ ﮔﺮﺍﻣﯽ ﺍﺯ ﺷﻤﺎ ﺧﻮﺍﻫﺶ ﮐﺮﺩﯾﻢ ﮐﻪ ﺍﺯ ﺗﻐﺬﯾﻪ ﺣﯿﻮﺍﻧﺎﺕ ﺧﻮﺩﺩﺍﺭﯼ ﻓﺮﻣﺎﯾﯿﺪ !” ﺍﯾﻦ ﻫﺸﺪﺍﺭﻫﺎ ﺑﺎ ﻟﺤﻦ ﻫﺎﯼ ﻣﺨﺘﻠﻒ ﭼﻨﺪﯾﻦ ﺑﺎﺭ ﺗﮑﺮﺍﺭ ﺷﺪ ﺁﺧﺮﯾﻦ ﻫﺸﺪﺍﺭ ﺑﻠﻨﺪﮔﻮ ﺍﯾﻦ ﺑﻮﺩ : ” ﺣﯿﻮﺍﻧﺎﺕ ﻋﺰﯾﺰ ﺧﻮﺍﻫﺸﻤﻨﺪﯾﻢ ﺍﺯ ﺁﺩﻣﻬﺎ ﻏﺬﺍ ﻧﮕﯿﺮﯾﺪ !” یک شنبه 13 مرداد 1392برچسب:, :: :: نويسنده : Ali Sadeghi
یک دختره که مانتو جدید خریده بود قبل از شروع کلاس هی فیگور میگرفت شنبه 22 تير 1392برچسب:, :: :: نويسنده : Ali Sadeghi
یه روز یه ترکه بود...
ستار خان بود، شاید هم باقر خان یه روز یه رشتیه بود...
اسمش. میرزا کوچک خان جنگلی؛ میرزا کوچک خان
اسمش کریم خان زند. موسس سلسله زندیه. یه روز یه قزوینه بود...
به نام علامه دهخدا... یه روز ما همه با هم بودیم... ترک و رشتی و لر و اصفهانی و...
تا اینکه یه عده رمز دوستی ما رو کشف کردند و قفل دوستی ما رو شکستند... حالا دیگه ما برای هم جوک می سازیم، به همدیگه می خندیم!!! و اینجوری شادیم !! این از فرهنگ ایرانی به دوره...! آخه این نسل جدید نسل قابل اطمینان و متفاوتی هستند...!!
پس با همدیگه بخندیم نه به همدیگه !!!
شنبه 22 تير 1392برچسب:, :: :: نويسنده : Ali Sadeghi
خونه مشغول کاربودم که دخترم بدو بدو اومد و پرسید : +ادامه مطللب (خیلی خنده داره....حتمابخونید) ادامه مطلب ... پنج شنبه 20 تير 1392برچسب:, :: :: نويسنده : Ali Sadeghi
یه پسر بچه کلاس اولی به معلمش میگه : +ادامه مطلب(نخوني از دستت رفته...) ادامه مطلب ... چهار شنبه 19 تير 1392برچسب:, :: :: نويسنده : Ali Sadeghi
برای تجدیدی ها شنبه 15 تير 1392برچسب:, :: :: نويسنده : Ali Sadeghi
پسر : سلام.خوبی؟مزاحم نیستم؟ یک شنبه 26 خرداد 1392برچسب:, :: :: نويسنده : Ali Sadeghi
دوتا دختر يكي خيلي خوشگل يكي خيلي زشت ميرن تو يه شركت واسه مصاحبه كه اونجا يكي شون استخدام بشه
یک شنبه 26 خرداد 1392برچسب:, :: :: نويسنده : Ali Sadeghi
ﺭﻓﺘﻢ ﻣﻐﺎﺯﻩ ﺩﻭﺳﺘﻢ، ﺩﯾﺪﻡ ﯾﻪ ﺩﺧﺘﺮ ﺷﺎﮐﯽ ﺍﻭﻣﺪ ﺗﻮ، ﻟﭗ ﺗﺎﺑﺸﻮ یک شنبه 26 خرداد 1392برچسب:, :: :: نويسنده : Ali Sadeghi
ﺑﺎ ﺍﺗﻮﺑﻮﺱ ﺍﺯ ﯾﻪ ﺷﻬﺮ ﺩﯾﮕﻪ ﺩﺍﺷﺘﻢ ﻣﯿﻮﻣﺪﻡ ﯾﻪ ﺑﭽﻪ ۵ -۶ ﺳﺎﻟﻪ ﺭﻭ ﺻﻨﺪﻟﯽ ﺟﻠﻮﯾﯽ ﺑﻐﻞ ﻣﺎﻣﺎﻧﺶ ﯾﻪ ﺷﮑﻼﺕ ﮐﺎﮐﺎﯾﻮﯾﯽ ﺭﻭ ﻫﯽ
ﻣﯿﮕﺮﻑ ﻃﺮﻑ ﻣﻦ ﻫﯽ ﻣﯿﮑﺸﯿﺪ ﻃﺮﻑ ﺧﻮﺩﺵ . ﻣﻨﻢ ﮐﺮﻣﻢ ﮔﺮﻓﺖ ﺍﯾﻨﺪﻓﻌﻪ ﮐﻪ ﺑﭽﻪ ﺷﮑﻼﺗﻮ ﺁﻭﺭﺩ......... +ادامه مطلب
ادامه مطلب ... سه شنبه 19 دی 1391برچسب:, :: :: نويسنده : Ali Sadeghi
ﭘﯿﺮﻣﺮﺩ ﺑﻪ ﻣﻨﺸﯽ ﺍﺵ ﮔﻔﺖ ﯾﮏ ﻫﻔﺘﻪ ﺑﺮﯾﻢ ﺷﻤﺎﻝ! یک شنبه 21 آبان 1391برچسب:, :: :: نويسنده : Ali Sadeghi
شب یارو به زنش میگه خانم من امشب هوس نون بربری کردم ..... جمعه 19 آبان 1391برچسب:, :: :: نويسنده : Ali Sadeghi
یک تهرانی، یه اصفهانی، یه شیرازی و یک آبادانی توی کافی شاپ با هم صحبت میکردند : چهار شنبه 22 شهريور 1391برچسب:, :: :: نويسنده : Ali Sadeghi
روزی دو مرد به خدمت شیخ رسیدند که برسر طفلی نزاع داشتند و هر یک ادعا می کردند که پدر آن طفل هستند.
یک شنبه 5 شهريور 1391برچسب:, :: :: نويسنده : Ali Sadeghi
توی پارک قدم می زدم یه بچه 2 یا 3 ساله دستاشو پشتش گره زده بود تند راه میرفت مامانشم پشت سرش هی می گفت صبر کن وایستا کارت دارم.... یه دفه وایستاد داد زد: اه... مامان ولم کن دیگه منم مشکلات خاص خودمو دارم!! یک شنبه 5 شهريور 1391برچسب:, :: :: نويسنده : Ali Sadeghi
زاغی بر درخت نخل نشسته بود و فلافل می خورد . جمعه 27 مرداد 1391برچسب:, :: :: نويسنده : Ali Sadeghi
پیرمرد به همسرش گفت بیا به یاد گذشته های دور، به محل قرارمان در جوانی برویم. من میروم تو کافه منتظرت می مانم و تو بیا سر قرار. بعد بنشینیم و حرفای عاشقانه بزنیم. پیرزن قبول کرد. شنبه 22 مرداد 1391برچسب:, :: :: نويسنده : Ali Sadeghi
گویند سلطان محمود غزنوی جلوی پلکان قصر ایستاده بود که یکی از شعرای درباری (احتمالا عوفی) را دید و از او خواست که وقتی سلطان پا به پله اول میگذارد مصراعی بگوید که سلطان حکم قتلش را بدهد و وقتی سلطان پا به پله دوم گذاشت مصراع دوم را چنان بگوید که نه تنها اثر مصراع اول را از بین ببرد بلکه شاعر را شایسته پاداشی گران کند و همینطور در ادامه … شاعر قبول کرد و سلطان پا به پله اول گذاشت. سال ها بود تو را می کردم یاد داری که به من می دادی همه کردند چرا ما نکنیم تا ته دسته فرو خواهم کرد تو اگر خم نشوی تو نرود مادرت خوان کرم بود و بداد از پس و پیش یاد داری که تو را شب به سحر میکردم وه که بر پشت تو افتادن و جنبش چه خوشست عوفی خسته اگر بر تو نهد منع مکن سه شنبه 18 مرداد 1391برچسب:, :: :: نويسنده : Ali Sadeghi
وقتی سر کلاس درس نشسته بودم تمام حواسم متوجه دختری بود که کنار دستم نشسته بود و اون منو “داداشی” صدا می کرد سه شنبه 21 مرداد 1391برچسب:, :: :: نويسنده : Ali Sadeghi
When U Were 15 Yrs Old, I Said I Love U... وقتی 15 سالت بود و من بهت گفتم که دوستت دارم ...صورتت از شرم قرمز شد و سرت رو به زیر انداختی و لبخند زدی... When U Were 20 Yrs Old, I Said I Love U... وقتی که 20 سالت بود و من بهت گفتم که دوستت دارم سرت رو روی شونه هام گذاشتی و دستم رو تو دستات گرفتی انگار از این که منو از دست بدی وحشت داشتی When U Were 25 Yrs Old, I Said I Love U... U Prepare Breakfast And Serve It In Front Of Me And Kiss My Forhead N Said :"U Better Be Quick, Is's Gonna Be Late.." وقتی که 25 سالت بود و من بهت گفتم که دوستت دارم .. صبحانه مو آماده کردی وبرام آوردی ..پیشونیم رو بوسیدی و گفتی بهتره عجله کنی ..داره دیرت می شه When U Were 30 Yrs Old, I Said I Love U... وقتی 30 سالت شد و من بهت گفتم دوستت دارم ..بهم گفتی اگه راستی راستی دوستم داری .بعد از کارت زود بیا خونه وقتی 40 ساله شدی و من بهت گفتم که دوستت دارم تو داشتی میز شام رو تمیز می کردی و گفتی .باشه عزیزم ولی الان وقت اینه که بری تو درسها به بچه مون کمک کنی When U Were 50 Yrs Old, I Said I Love U.. وقتی که 50 سالت شد و من بهت گفتم که دوستت دارم تو همونجور که بافتنی می بافتی بهم نکاه کردی و خندیدی When U Were 60 Yrs Old, I Said I Love U... وقتی 60 سالت شد بهت گفتم که چقدر دوستت دارم و تو به من لبخند زدی... When U Were 70 Yrs Old. I Said I Love U... I'M Reading Your Love Letter That U Sent To Me 50 Yrs Ago.. وقتی که 70 ساله شدی و من بهت گفتم دوستت دارم در حالی که روی صندلی راحتیمون نشسته بودیم من نامه های عاشقانه ات رو که 50 سال پیش برای من نوشته بودی رو می خوندم و دستامون تو دست هم بود When U Were 80 Yrs Old, U Said U Love Me! وقتی که 80 سالت شد ..این تو بودی که گفتی که من رو دوست داری.. نتونستم چیزی بگم ..فقط اشک در چشمام جمع شد That Day Must Be The Happiest Day Of My Life! اون روز بهترین روز زندگی من بود ..چون تو هم گفتی که منو دوست داری to tell someone how much you love, به کسی که دوستش داری بگو که چقدر بهش علاقه داری و چقدر در زندگی براش ارزش قائل هستی چون زمانی که از دستش بدی مهم نیست که چقدر بلند فریاد بزنی او دیگر صدایت را نخواهد شنید... سه شنبه 17 مرداد 1391برچسب:, :: :: نويسنده : Ali Sadeghi
به نام خدا دختری کنجکاو میپرسید:
شیخ گفتا:گناه بی بخشش چون که بالا گرفت بحث و جدل پنج شنبه 12 مرداد 1391برچسب:, :: :: نويسنده : Ali Sadeghi
جوان خیلی آرام و متین به مرد نزدیک شد و با لحنی موأدبانه گفت: جوان امّا، خیلی آرام، بدون اینکه از رفتار و فحش های مرد عصبی شود و عکس العملی نشان دهد، همانطور موأدبانه و متین ادامه داد خیلی عذر می خوام فکر نمی کردم این همه عصبی و غیرتی شین، دیدم همه بازار دارن بدون اجازه نگاه میکنن و لذت می برن، من گفتم حداقل از شما اجازه بگیرم که نامردی نکرده باشم ... حالا هم یقمو ول کنین، از خیرش گذشتم مرد خشکش زد ... همانطور که یقه جوان را گرفته بود، آب دهانش را قورت داد و زیر چشمی زنش را برانداز کرد ... چهار شنبه 11 مرداد 1391برچسب:, :: :: نويسنده : Ali Sadeghi
یک روز صبح در خانه برادر بزرگ تر به صدا درآمد. وقتی در را باز کرد، مرد نجـاری را دید. نجـار گفت:« من چند روزی است که دنبال کار می گردم، فکر کردم شاید شما کمی خرده کاری در خانه و مزرعه داشته باشید، آیا امکان دارد که کمکتان کنم؟ برادر بزرگ تر جواب داد: « بله، اتفاقاً من یک مقدار کار دارم. به آن نهر در وسط مزرعه نگاه کن، آن همسایه در حقیقت برادر کوچک تر من است. او هفته گذشته چند نفر را استخدام کرد تا وسط مزرعه را کندند و این نهر آب بین مزرعه ما افتاد. او حتماً این کار را بخاطر کینه ای که از من به دل دارد، انجام داده.» سپس به انبار مزرعه اشاره کرد و گفت: « در انبار مقداری الوار دارم، از تو می خواهم تا بین مزرعه من و برادرم حصار بکشی تا دیگر او را نبینم.» نجار پذیرفت و شروع کرد به اندازه گیری و اره کردن الوار. برادر بزرگ تر به نجار گفت: « من برای خرید بهشهر می روم، اگر وسیله ای نیاز داری برایت بخرم.» نجار در حالی که به شدت مشغول کار بود، جواب داد:« نه، چیزی لازم ندارم.» هنگام غروب وقتی کشاورز به مزرعه برگشت، چشمانش از تعجب گرد شد. حصاری در کارنبود. نجار به جای حصار یک پل روی نهر ساخته بود. کشاورز با عصبانیت رو به نجار کرد و گفت: « مگر من به تو نگفته بودم برایم حصار بسازی؟» در همین لحظه برادر کوچک تر از راه رسید و با دیدن پل فکرکرد که برادرش دستور ساختن آن را داده، از روی پل عبور کرد و برادر بزرگترش را در آغوش گرفت و از او برای کندن نهر معذرت خواست. وقتی برادر بزرگ تر برگشت، نجار را دید که جعبه ابزارش را روی دوشش گذاشته و در حال رفتن است. کشاورز نزد او رفت و بعد از تشکر، از او خواست تا چند روزی مهمان او و برادرش باشد. نجار گفت: « دوست دارم بمانم ولی پل های زیادی هست که باید آنها را بسازم »
درباره وبلاگ به قول فامیل دور :
شادمانی همه جا پشت در است ، در گشودن هنر است...!
************
خسیس بازی در نیار....!
دوست دارم نظرت رو در مورد پست هام بدونم...!
موضوعات آخرين مطالب پيوندهاي روزانه پيوندها
تبادل
لینک هوشمند
نويسندگان
|
||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||
|